حکایت بهلول و داروغه بغداد

نوشته شده توسط:سید مصطفی میرسیدی نوری | ۲ دیدگاه
[حکایت بهلول و داروغه بغداد] روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس نتوانسته است مرا گول بزند.  بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی... برای خواندن بقیه حکایت ...

داستان زیبای عشق بی­قید و شرط

نوشته شده توسط:سید مصطفی میرسیدی نوری | ۰ دیدگاه
[داستان زیبای عشق بی­قید و شرط] روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت : من پول لازم دارم... درخت گفت : من پول ندارم ولی سیب دارم . اگر می­خواهی می­توانی تمام سیب­های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری...

داستان زیبای پیرمرد و مزرعه

نوشته شده توسط:سید مصطفی میرسیدی نوری | ۰ دیدگاه
[داستان زیبای پیرمرد و مزرعه] پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد...

داستان : چقدر به همدیگه بدهکاریم؟

نوشته شده توسط:سید مصطفی میرسیدی نوری | ۰ دیدگاه
[داستان : چقدر به همدیگه بدهکاریم؟] ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنز...

داستان زیبا و قشنگ قدر خانواده ات را بدان

نوشته شده توسط:سید مصطفی میرسیدی نوری | ۰ دیدگاه
[داستان زیبا و قشنگ قدر خانواده ات را بدان] با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم.اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم...کمی بعد ازآنروز، در حال پ...

داستانهای قشنگ و پند آموز و خواندنی

نوشته شده توسط:سید مصطفی میرسیدی نوری | ۰ دیدگاه
[داستانهای قشنگ و پند آموز و خواندنی] یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان  خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که  داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه ج...