دانلود رایگان رمان خداحافظ رفیق

نوشته شده توسط:سید مصطفی میرسیدی نوری | ۱ دیدگاه

 دانلود رایگان رمان خداحافظ رفیق

نام رمان : خداحافظ رفیق

نویسنده : مینا امیری مقدم

مدام راه میرفت و به ساعتش نگاه میکرد.اعصابش بهم ریخته بود با خودش گفت:میدونستم وقتی مدتی بگذره عشق و عاشقی یادش میره.اولا سرساعت حاضر میشد ولی حالا یک ربع گذشته دیگه باهاش قرار نمیذارم.
ایستاد و به ته خیابان چشم دوخت.در همین لحظات ماشین شاهین از دور نمایان شد.ماشین درست جلوی پای مهتاب ایستاد و او سوار شد.
شاهین با لبخندی که بر لب داشت گفت:سلام عزیزم حالت چطوره؟
مهتاب اخمی کرد و رویش را برگرداند.شاهین ادامه داد:چرا جوابمو نمیدی؟اتفاقی افتاده؟
-اره اتفاقی افتاده.
-چی شده؟
-جنابعالی بیست دقیقه تاخیر داشتید.ولی اشکالی نداره چون باعث شد که دیگه باهات قرار نذارم.
شاهین به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:حالا ساعت پنج و دو سه دقیقه است.من درست سر ساعت ۵ با ماشین جلوی پای تو بودم.
-شرمنده آقا ولی ساعتت خرابه.
-ساعت تو خرابه.
-نخیرم.
شاهین همراهش را از جیب درآورد.شماره ساعت گویا را گرفت و مدتی بعد گفت:گوش بده میگه پنج و پنج دقیقه.

دانلود رمان در ادامه مطلب...

مهتاب نگاهی به ساعتش انداخت فهمید جلو است بعد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.شاهین لبخندی زد و گفت:عیبی نداره خودتو ناراحت نکن.احتمالا از باتریشه.الان میریم براش باتری میخرم.ولی قبلش بریم یه چیزی بخوریم.
-همون جای همیشگی.
-بله همون جای همیشگی.
پیشخدمت سینی را که دو عدد بستنی سنتی محتوایش بود روی میز گذاشت و رفت.شاهین یک ظرف را جلوی مهتاب گذاشت و گفت:چه خبر؟
-خبری ندارم.
-از خواهرت چه خبر با هم اشتی کردید؟
-هنوز نه.
-اشکالی ندارد سر راه براش یک کادو میخرم برو بهش بده با هم اشتی کنید.
-فکر نکنم قبول کنه.
-میکنه.
-راستی با مادرت صحبت کردی؟
-بعله.
-خوب…
-قراره اخر همین هفته بیاد و با خانواده ت صحبت کنه.ولی…
-ولی چی…؟
-تو مطمئنی پدرت قبول میکنه؟
-پدر من آره ولی تو بگو ببینم مادرتو چه جوری راضی کردی قید دختر خالتو بزنه؟
-جلوش با استقامت تمام ایستادم و گفتم یا مهتاب یا هیچکس.
-اونم بهمین راحتی قبول کرد؟!
-همچین راحتم که نبود…ولی یه جورایی راضی شد.مهتاب اگه پدرت راضی نشد چی؟
-برای چی آخه باید قبول نکنه؟
-اگه قبول نکرد به حرف پدرت گوش میدی؟
-تو چی دوست داری؟
-فقط تو رو.
-منم مثل تو با استقامت روبروش می ایستم و میگم یا شاهین یا هیچکس.
-خیلی دوست دارم.
-بستنی ات آب شد بخور دیگه.باید زود منو برسونی خونه.
-چرا؟
مهمون داریم.
-کی؟
-عمومه.
-همونی که یه بچه کوچیک داره؟
-نه اونی که خارج زندگی میکنه.
-که یه پسر دکتر داره؟
-آره.
-خواستگاری نکنه؟
-شاهین من فقط تو رو دوست دارم.فقط تو رو مطمئن باش.
-مطمئنم همونقدر که از خودم مطمئنم.
شاهین ماشین را روبروی درب بزرگ پارک کرد.مهتاب با عجله پیاده شد و گفت:خداحافظ.
شاهین نگاهش میکرد دلش شور میزد که چه اتفاقی در شب خواستگاری امشب می افتد.ای کاش خودش هم حضور داشت.
مهتاب از پنجره ماشین گفت:خداحافظی کردم.
شاهین لبخندی زد و گفت:به سلامت مواظب خودت باش.
-فردا هم که میری دنبال کار؟
-صبح وقتی تو رو رسوندم مدرسه میرم میگردم.پیش چند تا از رفیقهای پدرم شاید کمکم بکنن.
-امیدوارم.پس فعلا من میرم.
مهتاب با عجله وارد خانه شد.حیاط را که همانند باغی بزرگ بود با سرعت طی کرد و وارد سالن شد.
عمو و زنعمو همراه با آیدین پسرشان روی مبل نشسته بودند که به محض وارد شدن مهتاب بلند شدند.
عمو او را در آغوش کشید و گفت:ماشالله خانومی شدی.فکر نمیکردم انقدر بزرگ شده باشی؟
-شما لطف دارید عمو جان.
-ماشالله چقدرم با ادبی.
مهتاب لبخندی زد و رفت به سمت زنعمو با او هم احوالپرسی کرد و بعد به سمت آیدین نگاه انداخت و گفت:سلام پسرعمو حالت خوبه؟
آیدین لبخندی زد و گفت:helo girl unkel
عمو با عجله گفت:نیست که از بچگی اونجا بزرگ شده فارسی صحبت کردن براش سخته.اگه تو کمکش کنی خوب یاد میگیره.
الهه مادر مهتاب گفت:دخترم برو لباسهاتو عوض کن و بیا.
حمید هم در ادامه صحبت همسرش گفت:خواهرتم صدا کن.
-چشم.
مهتاب وارد اتاقش شد.لباسهایش را عوض کرد.جعبه کادو را از کیفش بیرون آورد و رفت به سمت دری که داخل اتاقش بود و در زد.اتاق مهتاب و مرجان کنار هم بود و از داخل هم دری داشت که دو اتاق را بهم متصل کرده بود.
-بیا تو.
مهتاب وارد اتاق شد.دید مرجان روی تخت دراز کشیده کنارش نشست و گفت:هنوزم باهام قهری؟
مرجان جوابی نداد.او ادامه داد:چرا نرفتی پیش مهمونا؟زشته اینجا هستی.
-برای چی من باید برم.تو باید میرفتی که الان میری.
-خودتم خوب میدونی مرجان من اونو دوست ندارم.شوهر من یکی دیگست.
-بهمین خیال باش.انقدر منتظر بشین تا بیاد خواستگاری.
-ولی اون گفت آخره همین هفته با مادرش میاد.
مرجان جابجا شد و نشست و گفت:همه پسرها همین حرفهارو میزنن.
-شاهین با همه شون فرق داره.
-این ماییم که فکر میکنیم دوست پسرمون بالاخره یه روزی توی لباس شاهزادگی سوار بر اسب پریان میاد و میبردمون.
-مهتاب جعبه را به سمت او گرفت و گفت:اینو برای تو خریده.
-چرا برای من؟اون باید تو رو خر کنه نه منو.
-بازش نمیکنی؟
مرجان جعبه را گرفت و بازش کرد.یک جفت کفش اسکیت زیبا بود.او گفت:خیلی قشنگه.از قبلی هام بهتره.راستی مگه بهش گفته بودی کفشهام شکسته.
-ازش تشکر کن ولی نمیتونم قبول کنم.
-آخه چرا؟
-تو میدونی که رفیق من زیاد اهل خرید نیست بهمین خاطر مدام برام هدیه میگیری تا بهم طعنه بزنی.
-تو داری اشتباه میکنی من قصدم این نبود.چون شاهین دیگه رفیق من نیست قراره بشه همسرم.
-بازم میگم تو…
حمید وارد اتاق شد و گفت:پس چرا نمیاین؟مهتاب تو هم شدی مثل مرجان که توی اتاقش کز کرده.نکنه یادت رفته اونها بخاطر تو از اروپا اومدن اینجا.
مهتاب و مرجان همسن سال بودن ولی مهتاب در چهره زیباتر بود بهمین دلیل خواستگارانش هم بیشتر بود.مرجان هم خیلی به او حسادت میکرد وقتی میدید او بیشتر مورد توجه دیگران است.
حمید و الهه پدر و مادرشان هر دو یکی از بهترین دکترهای بخش جراحی بودند.آنها کاملا از لحاظ مالی بی نیاز بی نیاز بودند.گاهی اوقات هم آنقدر زیاد می آوردند که نمیدانستند چه بکنند.سه خانه بزرگ در تهران که یکی محل سکونت خودشان بود.یک ویلا در شمال کارخانه تاید سازی دو شرکت که حمید و الهه قبلا از آنجا کارشان را شروع کرده بودند و در حال حاضر داده بودند اجاره.دو ماشین مدل بالا.داشتن هتل بزرگی در مشهد که توسط مادربزرگش بهمراه دو دایی اش اداره میشد.
خانواده الهه ساکن مشهد و خانواده حمید ساکن تهران بودند.مهتاب و مرجان کنار عمو نشسته و مشغول خوردن چای بودند.زنعمو گفت:رحیم آقا برای سه روز بیشتر مرخصی نگرفته.آیدین جان هم که میدونید زیاد نمیتونه از مطبش دور باشه.هر چی باشه خودتون بهتر میدونید که یه دکتر نباید برای مدتی طولانی از مریضهاش دور باشه.بهمین خاطر امروز که سه شنبه است ما باید پنج شنبه حرکت کنیم.
حمید فنجان خالی را روی میز گذاشت و گفت:آخه این چه اومدنیه؟فقط سه روز تازه میخواد بهمون خوش بگذره که شما باید برید.
عمو لبخندی روی لبهایش نشاند و گفت:خودت که میدونی اونجا خیلی مقرراتیه.تازه این سه روزم به یه بدبختی مرخصی گرفتم.مگه قبول میکردن.در ضمن دیگه لزومی نداره ما بیشتر بمونیم وقتی همه چیز مشخصه .حمید جان تو قبلا رضایت دادی.
حمید نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:از طرف من خوب بله ولی…
-ولی دیگه نداره رضایت تو رضایت دخترم هست دیگه.ما قبلا همه حرفهارو زدیم حتی قرارهامونم گذاشتیم.دیگه معطلی نداره.مهتاب جونم که ماشالله عاقله میفهمه که زندگی توی اروپا خیلی به نفعشه تا اینجا.در ضمن ما اینهمه راه نیومدیم که تازه سنگهامونو با هم وا بکنیم.

زنعمو خنده بلندی سرداد و گفت:اومدیم عروسمون رو ببریم.میدونید که هر چی هم باشه ما ایرانی هستیم.دوست نداریم عروسمون خارجی باشه.مگه نه مهتاب جون؟
مهتاب باورش نمیشد پدر بدون اینکه حتی از او سوالی بپرسد به برادرش جواب مثبت داده بود.گویی آنها فقط منتظر عقد بودند.چطور میتوانست با پسری که فقط تا ۷ سالگی کنار او بوده ازدواج بکند.بنظرش بینشان هیچ نقطه اشتراکی وجود نداشت.آن دو حتی زبان هم را هم بخوبی نمیفهمیدند.
آیدین دکترای روانشناسی داشت ولی مهتاب هنوز دیپلم نگرفته بود.آیدین بزرگ شده ی خارج بود ولی مهتاب بزرگ شده ی ایران و عاشق وطنش بود.از همه مهمتر اصلا او را دوست نداشت.تمام فکرش و حتی دلش کنار شاهین بود.
حمید چطور توانسته بود با بیرحمی تمام جواب بدهد.مطمئنا عمو که فقط برای محرم شدن و بردن عروسش آمده بود اگر جواب منفی میشنید دیگر هیچوقت با برادرش حتی احوالپرسی هم نمیکرد.
در همین حین همراه مهتاب به صدا در آمد نگاه کرد شماره شاهین بود.نمیتوانست فعلا صحبت کند گوشی را خاموش کرد. حمید گفت:چرا حرف نمیزنی دخترم.نظرتو بگو.
مهتاب از سرجایش بلند شد و گفت:چرا این سوالو ازم میپرسی باباجون.مگه نظر من براتون مهمه؟
-این چه حرفی میزنی ما…
-شما بدون اینکه حتی با من مشورت کنید جواب بله به برادرتون دادید در صورتیکه اومدن عمو جون بخاطر منه پس باید اول با من صحبت میکردید.
-ولی دیگه برای گفتن این حرفها خیلی دیر شده.
-چرا دیر شده؟نکنه بازم شما دو تا برادر بین خودتون عقد ما رو هم بستید؟
عمو با عصبانیت گفت:این حرفها چی که دخترت میزنه.حمید من فکر کردم خیلی با ادب تر از این حرفاست.
مهتاب رو به عمو کرد و گفت:عمو جون اگر حرف بد و ناشایستی زدم که شما رو ناراحت کرده منو ببخشید.ولی شما ادب رو توی چی میبینید؟اگر من بدون اینکه حرفی بزنم.به عقد پسر شما در بیام و مثل یک عروسک متحرک دست منو بگیرید و ببرید دور از وطنم این ادب است واقعا شرمندتونم من مهتاب دختر حمید مقدم.از این ادبها ندارم بازم میگم واقعا متاسفم که اینهمه راه اومدید و باید دست خالی برگردید.شخصی مثل من که تمام عمرش توی ایران وطن خودش بوده دیگه نمیتونه مابقی عمرش رو دور از وطن بگذرونه…از همه معذرت میخوام خستم و میخوام برم بخوابم.
مهتاب پس از گفتن حرفهایش خواست برود که حمید با صدای بلندی گفت:صبر کن مهتاب.
او سرجایش ایستاد.حمید بلند شد و ادامه داد:این چه طرز صحبت کردن بود؟تو خجالت…
زنعمو میان صحبتهای او پرید و گفت:ببینم مهتاب یعنی تو جوابت منفی؟
مهتاب همانطور که لبخند میزد برگشت و گفت:یعنی با وجود این حرفهایی که زدم شما فکر کردید راضیم؟!
-یعنی نمیخوای زن آیدین بشی؟
مهتاب فقط میخندید.داشت واضح میگفت نمیخواهم.ولی باز هم آنها نمیخواستند قبول کنند.او گفت:معذرت میخوام شاید شما مدتی ایران نبودید فارسی رو خوب بلد نیستید به انگلیسی میشه no… واضح بود؟
حمید با عصبانیت گفت:دیگه تمومش کن صاف ایستادی و داری به بزرگتر از خودت بی احترامی میکنی.من تو رو اینجوری تربیت کرده بودم؟
مهتاب نگاهی به پدرش انداخت و گفت:اگر یه خورده درست فکر کنید ایرادی تو تربیتتون نمیبینید.
بدون اینکه دیگر حرفی بزند رفت به اتاقش.حمید که میخواست دنبالش برود.الهه جلویش را گرفت و گفت:چت شده حمید؟تو بدون مشورت با اون به خواستگاریش جواب دادی باید بهش مهلت بدی تا قبول کنه و با این قضیه کنار بیاد.
حمید اب دهانش را قورت داد و گفت:ببخشید داداش.تا فردا حتما راضیش میکنم.
رحیم با حالتی حق بجانب گفت:و اگر نشد؟
-میشه داداش…میشه…یعنی باید بشه.
مهتاب رفت به سمت پنجره و به اتاق شاهین چشم دوخت.خانه آنها درست مقابل هم بود.آن دو همیشه مینشستند کنار پنجره و یکدیگر را از دور تماشا میکردند.برقهای اتاقش روشن بود معلوم بود هنوز نخوابیده.بیاد تلفنی که زده بود افتاد.
همراه را برداشت شماره او را گرفت.شاهین بلافاصله گوشی را برداشت.
-سلام مهتاب.
-سلام.
-حالت خوبه؟
-آره.
-چی شد حرفی از خواستگاری زدند؟
-اره.
-خوب؟
-مثل خودت وایسادم و گفتم نمیخوام.
-پیش کی؟
-همشون.
-راست میگی؟
-تابحال بتو دروغ گفتم؟
-نه ولی…باورم نمیشه…پدرت هیچی نگفت؟
-چرا…گفت قراره تا فردا راضیم بکنه.
-چرا…گفت قراره تا فردا راضیم بکنه.
-میشی؟
-تو چی دوست داری؟
-تو رو.
-منم تو رو.
-ممنونم مهتاب.منم هنوز سر قولم هستم.خیالمو دیگه راحت کردی.
-برو با خیال راحت بگیر بخواب.خوابهای خوش ببینی.
-تو برو میبینم.
-راستی فردا خودم میرم مدرسه.
-نیام دنبالت؟
-نه.
-چرا؟
-فعلا پدرم عصبانیه .ممکه اگر اتفاقی ما رو با هم ببینه بدتر بشه
بذار به خورده آروم که شد بعد.
-هر چی تو بگی خانم قشنگم.
-شب بخیر.
-الان میخوام برم پیاده روی.
-چرا؟
-غذام هضم نشده مال تو شده؟
-من!
-اره.
مهتاب یادش افتاد که شام نخورده.لبخندی زد و گفت:اره هضم شده.شب بخیر شاهین.
-شب بخیر.

مهتاب گوشی را قطع کرد و روی تخت دراز کشید.باور کردنش هم برایش دشوار بود که بخواهد از شاهین جدا شود.به این فکر کرد که پدرش چطور میخواد تا فردا راضیش بکند؟با صدایی آهسته گفت:خدایا خودت بهتر از هر کسی میدونی که چقدر دوستش دارم و نمیخوام از دستش بدم.پس کمکم کن تا همه چیز بخوبی بگذره.

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید

  دانلود این کتاب

  کلمه عبور: www.iranromance.com

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...