زیباترین جملات
نوشته شده توسط:sedanema (نامشخص) در ******تفریح و سرگرمی****** » سخنان بزرگان | ۳۰ تیر ۱۳۹۲ - ۲۳:۱۷ | ۰ دیدگاه
پاییز است، نه در بیرون،
بلکه در درون من، سرما در درون من است،
بهار و جوانی، دور نرفتهاند
اما این منم که به پیری گراییدهام.
مرغان در هوا به پرواز درآمدهاند،
میخوانند و گرمِ ساختن آشیانهاند؛
همهجا زندگی در تکاپوست،
مگر در درون سینهی تنهای من...
باقی سخنان بزرگان در ادامه مطلب ...
من در هیچ حالتی بر اسیر فاقد خشم اشرافزاده حسد
نمیبرم،
یا پرندهای که در قفس به دنیا آمد
و آن که هرگز از تابستان جنگل خبر نداشت
من بر آن بیرحمی که در قلمرو زمان از آزادی سوءاستفاده
میکند، رشک نمیورزم.
فردی که در قید و بند جرم و جنایت نیست،
هشیاریاش هرگز بیدار نمیشود
به قلبی که هرگز به صداقت و دوستی تمایلی ندارد
و به فرد هراسان و سست عنصری که خود را متبرک میداند،
و در گرداب رکود و عدم تحرک غوطهور است
حسادت نمیکنم،
من در درستی آنچه اتفاق میافتد، تردید ندارم،
و در لحظههای سرشار از غم و اندوه آن را حس میکنم.
عاشق شدن و از دست دادن
بهتر از هرگز عاشق نشدن است.
دلا، دلا غمین مباش و
تقدیرت را تاب بیاور
بهار نو، دوباره باز پس میدهد،
هرچه را که زمستان از تو ربود. و چه بسیار که بهرِ تو مانده است!
و چه زیباست، جهان هنوز!
دلا، هر چه خوشش میداری
همه را، همه را میتوانی دوست بداری!
تو را درود، ای شادمانی!
والاترین امیدواریاَم
نخستین سرخی پگاهان!
آه، همواره
برایم راه و شب
میدرخشید...
همهی زندگی، اما
بیمقصد و منفور!
دوباره سرِ زیستن دارم
اینک در چشمانت مینگرم
درخشش پگاه و پیروزی را
تو ای محبوبترین ایزد بانو!
بر تو درود، ای شادمانی،
دژنشینْ بانویِ سرنوشتاَم
طلیعهی پیروزی دورم!
بسا شومی، درد و اَلم،
و دشمنی تلخ که در پسِ روزهای نیامده است!
انسان وطنش را میفروشد؟
آب ونانش را خوردید
آیا در این دنیا عزیزتر از وطن هست؟
آقایان چگونه به این وطن رحم نکردید؟
پاره پارهاش کردند
گیسوانش را گرفتند و کشیدند
کشان کشان بردند و تقدیم کافر کردند
آقایان، چگونه به این وطن رحم نکردید؟
دست ها و پاها بسته در زنجیر،
وطن، لخت و عور بر زمین افتاده
و نشسته بر سینهاش گروهبان تکزاسی.
آقایان چگونه به این وطن رحم نکردید؟
میرسد آن روز که چرخ بر مدار حق بگردد
میرسد آنروز که به حساب های شما برسند
میرسد آن روز که از شما بپرسند:
آقایان چگونه به این وطن رحم نکردید؟
اگر بمیرم و ندانم چه وقتی است
ساعت را از که بپرسم؟
در فرانسه
بهار این همه برگ را از کجا می آورد؟
مرد نابینایی که زنبورها دنبالش کرده اند
کجا پناه بگیرد؟
اگر رنگ زرد تمام شود
با چه نان بپزیم؟
دانه های یاقوت چه می گفتند
وقتی با آب انار رو به رو شدند؟
چرا پنجشنبه وسوسه نمی شود
پس از جمعه بیاید؟
چه کسی از ته دل فریاد شادی بر آورد
زمانی که رنگ آبی به دنیا آمد؟
چرا زمین اندوهگین می شود
وقتی بنفشه سر می زند؟ چرا سالخورده ها به یاد نمی آورند
قرض ها را و سوختن ها را؟
عطر آن دختر حیرت زده
واقعی بود؟
تهیدستانی که ثروتمند می شوند
چرا نمی فهمند دیگر فقیر نیستند؟
ناقوسی را که در رویایت به نوا در آمد
از کجا می توانی پیدا کنی؟
آنکه نان با غم و اندوه نخورد
یا که بیگریه شبی را به سحرگاه نبرد
نَبـرَد پی به توانمندی اوج ملکوت
نکند فهم از آن نظم بلند جبروت.
برای تو و خویش
چشمانی آرزو میکنم
که چراغها و نشانهها را
در ظلماتمان
ببیند
گوشی
که صداها و شناسهها را
در بیهوشیمان
بشنود
برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم
هر زمان که از جور ِ روزگار
و رسوایی ِ میان ِ مردمان
در گوشه ی تنهایی بر بینوایی ِ خود اشک می ریزم،
و گوش ِ ناشنوای آسمان را با فریادهای بی حاصل ِ خویش می آزارم،
و بر خود می نگرم و بر بخت ِ بد ِ خویش نفرین می فرستم،
و آرزو می کنم که ای کاش چون آن دیگری بودم،
که دلش از من امیدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بیشتر است.
و ای کاش هنر ِ این یک
و شکوه و شوکت ِ آن دیگری از آن ِ من بود،
و در این اوصاف چنان خود را محروم می بینم
که حتی از آنچه بیشترین نصیب را برده ام
کمترین خرسندی احساس نمی کنم.
اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر می بینم
از بخت ِ نیک، حالی به یاد تو می افتم،
و آنگاه روح ِ من
همچون چکاوک ِ سحر خیز
بامدادان از خاک ِ تیره اوج گرفته
و بر دروازه ی بهشت سرود می خواند
و با یاد ِ عشق ِ تو
چنان دولتی به من دست می دهد
که شأن ِ سلطانی به چشمم خوار می آید
و از سودای مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم.
تنها از سکوت تو
پیش از آن که سخن گویی
هر آنچه را که باید ، در می یابم
بی آنکه واژه ای از تو بشنوم
در سکوتت
هر نغمه ای که آرزو می کنم
به گوش می رسد
چه با عظمت است محبت!
پس از صمیم قلب خود را تسلیم آن کن،
عشق چیز کمی نیست.
کسی که به بیماری مزمن عشق گرفتار شده است
عشق را از روی عقل اختیار نکرده است.
بدون عشق زندگی کن
چرا که راحتی آن سختی است
و آغازش مریضی و پایانش کشته شدن است.
در نزد من مرگ در راه عشق عین زندگی است
و این بخاطر عشقی است که به محبوبم دارم،
این کشته شدن تفضلی است که او بر من نموده است.
پس اگر زندگی با سعادت میخواهی
در راه او بمیر که شهید خواهی بود
و اگر نه کسانی هستند که اهل این عشق سوزانند.
به کشته عشق بگو که حقش را اداء کردی
و به مدعی بگو هیهات،
هیچگاه چشم با سیاهی سرمه چشم سیاه نمیشود.
محبوب من شما هستید
چه روزگار نیکی کند چه بدی،
پس شما هر طور که دوست دارید باشید
من همان دوست شما که بودم هستم.
عذاب رسیده از شما در نزد من گوارا است
و جور و ستمی که شما بر اساس حکم عشق بر من روا میدارید
عین عدل است.
شما دل مرا ربودید
در حالی که دل من جزئی از من است،
برای شما چه ضرری داشت اگر همه وجود مرا میبردید
و آن نزد شما میماند؟!
مردم همه فهمیدهاند که من کشته نگاه او هستم
چرا که او در هر یک از اعضای من تیری نشانده است.
اگر روزی نام او برده شد
به پاس او همگی به سجده درافتید و
اگر نمایان شد بسوی صورتش نماز بخوانید...
هان ! در این جهان هراس به دل راه مده
بزودی خواهی دریافت ، چه بزرگ مرتبه است ،رنج کشیدن و قویدل بودن .
چون مادر مشتاقی که در انتهای روز،
دست کودک خود را میگیرد و او را به بستر می برد
و کودک ،نیمی به رضا و نیمی به نا خشنودی به همراه او می رود
و باز یچه های شکسته خود را بر زمین به جای می نهد
در حالی که از میان در گشوده هنوز بر آن ها چشم دوخته
نه یکسره مطمئن و نه یکسره آسوده خاطر
از گفته مادر که به او وعده بازیچه های دیگر می دهد
که هر چند ممکن است با شکوهتر باشند
اما شاید او را خوشتر نیایند
بدینگونه است رفتار طبیعت با ما
بازیچه های ما را یک یک از ما می رباید و دست ما را می گیرد
و با چنان نرمی ما را به آرامگاه خود می برد
که بدشواری می توان دانست که مایل به رفتن هستیم یا نه
زیرا چنان خواب آلوده ایم که نمی فهمیم
که ناشناخته ها از شناخته ها تا چه پایه برترند
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید
آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم می گفتم
تا دم پنجره ها راهی نیست
من نمی دانستم
که چه جرمی دارد
دستهایی که تهی ست
و چرا بوی تعفن دارد
گل پیری که به گلخانه نرست
روزگاریست غریب
تازگی میگویند
که چه عیبی دارد
که سگی چاق رود لای برنج
من چه خوشبین بودم
همه اش رویا بود
و خدا می داند
سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود
هیچ چیز نمیتواند دو بار اتفاق بیفتد،
و اتفاق نخواهد افتاد
درنتیجه ناشی
به دنیا آمده ایم
و خام خواهیم رفت
حتی اگر کودن ترین شاگرد ِ مدرسه ی دنیا می بودیم
هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم
هیچ روزی تکرار نمی شود
هیچ شبی، دقیقاً مثل شب پیش نیست،
هیچ بوسهای، مثل بوسهی قبل نیست
و نگاه قبلی مثل نگاه بعدی
دیروز ، وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بر زبان آورد،
طوری شدم ، که انگار گل رزی از پنجره ی باز
به اتاق افتاده باشد
امروز که با همیم
رو به دیوار کردم
رز! رُز، دیگر چیست؟
آیا رز ، گل است؟ شاید سنگ باشد
روزها، همه زودگذرند
چرا ترس،این همه اندوه بیدلیل برای چیست؟
هیچ چیزی همیشگی نیست
فردا که بیاید، امروز فراموش شده است.
هر دو خندان
خود را با طالع و سرنوشتمان هماهنگ می کنیم
هر چند باهم متفاوتیم
مثل دو قطره ی آب زلال
آیا این خواست توست
که خیال رویت
پلک های سنگین مرا
در شبهای طولانی و کسالت بار
از هم باز نگاه دارد ؟
آیا خواست توست که رؤیایت
مدام در نظرم جلوه گر شود
و مرا
که خواب شیرین را وداع گفته ام
به تمسخر گیرد ؟
آیا این روح توست
که از فاصله ای چونان دور
به سویم روان داشته ای
تا شرمم را
و گذران لحظه های بی ثمرم را
در من نظاره گر باشد ؟
آیا این عشق توست
که اینچنین بر من سایه افکنده ؟
نه. . . اینچنین نیست
بلکه این عشق من است
که دیدگانم را بیدار نگاه داشته
عشق حقیقی من است
که آرامش را از من ربوده
و از دیدگانم
نگاهبانانی همیشه بیدار برایت ساخته است
تو ، آری. . . ، در بیداری خویش
از من بسیار دور ، و به دیگران بسیار نزدیکی
و چشمان من اینجا
در بیداری خویش
تو را به انتظار نشسته اند
میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شست وشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
میدانی که؟ باید واقعبین بود !
صداخفه کن هم اگر گیر آوردی ، بگیر!
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه میزنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم میخواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم میکنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی میفروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم !!
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم!
اول به سراغ یهودیها رفتند
من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم .
پس از آن به لهستانیها حمله بردند
من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم .
آنگاه به لیبرالها فشار آوردند
من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم
سپس نوبت به کمونیستها رسید
کمونیست نبودم ، بنابراین اعتراضی نکردم .
سرانجام به سراغ من آمدند
هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند.
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که اب می شود دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام
دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت
دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطردود لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان
برای بنفشی بنفشه ها دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید
دوست می دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام
دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام
دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم
دوست می دارم
نظرات
ارسال نظر