آخرین شعر مرا قاب بگیر...

نوشته شده توسط:sedanema (نامشخص) | ۱ دیدگاه

خـــــــداحافظی

 

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشـــــــــــد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشــــــــد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشــــــــــــد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس ، هیچ کس اینجا به تو مانند نشـــــــــــــد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشـــــــــد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشـــــــــــــد.

 

فاضــــــــــــل نظری

مگســـــــی را کشتم

 

مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدیست ، بد است.

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است.

طفل معصوم به دور سرمن می چرخید،

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه مشهورش تا به این حد گندم!!!

ای دو صد نور به قبرش بارد؛

مگش خوبی بود...

منبه این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،

مگسی را کشتم...!

 

حسیـــــــــــــن پناهی

 

 روز مـــــــرگم

 

روز مرگم هر که شیون کند از دور و برم دور کنید.

همه را مست و خراب از می انگور کنید.

مزد غسال مرا سیر شرابش بدهید.

مست مست از همه جا حال خرابش بدهید.

به مزارم نگذارید بیاید واعظ

پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ

جای تلقین به بالای سرم دف بزنیـــــــــد.

شاهدی رقص کند ، جمله شما کف بزنیــــــــــد.

روز مرگم وسط سینه ی من چاک زنیــــــــــد.

اندرون دل من یک قلمه تاک زنیـــــــــد.

روی قبرم بنویسید وفادار برفتــــــــــــ...

آن جگر سوخته خسته از این دار برفتــــــــــــ...

 

 شعر جالبی از دکتر شریعتی در حکایت روزگار امروز بشر

 

هیچ انتظاری از کسی ندارم!

و این نشان دهنده ی قدرت من نیست...!

مسئله، خستگی از اعتماد های شکسته است...

 

بگذار سپیده سر زند.

چه باک که من بمیرم وشبنم فرو خشکد.

 

و شبگیر خاموش شود و شباهنگ گنگ گردد.

و مهتاب رنگ بازد و ستاره ی سحری باز گردد.

 

وراه کهکشان بسته شود ....

بگذار سپیده سر زند و پروانه به سوی آفتاب پر کشد.

 

شریعتـــــــــــــی

 

 

دستـــــــــــ ـ ـ ـ ... نیافتنی...

 

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی

تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.

 

پس از یکــــــ ـ ـ جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احســــــــاس

تورا از بین گلهــــــــایی که در تنهاییم رویید

با حسرت جدا کردم

 

وتو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلـــــ ـ ـم

گفتی دلــــ ـ ــم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

 

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود آخرین حرفت و مــ ـ ـ ـن

بعد از عبور تلخ و غمگینت

 

حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس

غروب ساکن و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانــــــــــ م چــــــــــــــــــرا؟   

 

نمیدانم چرا؟شاید خطا کردم.

وتو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

نمیدانـــــــــــــــ م کجـ ـ ـ ـ ـا؟

 

تا کـ ـ ـ ـ ـی ، برای چـــ ه؟

نمیدانم چرا؟شاید به رسم پروانگیمان

باز برای شاد ــــــی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایتــــــــــــــ دعا کردم.

 

 

وقتی دسات تو دستمه

یه بوسه از تو بستمه...

بلا نگیره چشمات و چشات تموم هستمه

مردم هرچی میخوان بگن من عاشقم دوست دارمت

میوت خونه دلم ، فقط تورو میذارمت.

فقـــــــــــــــط... تورو میذارمت.

 

آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتـی
 
گفته بودی درد دل کن گـــاه با هم صحبتی

کو رفیق راز داری؟ کــو دل پرطاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گــرفت

شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتــــی

تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد

غنچه‌ای در باغ پرپر شد ولی کــــو غیرتی؟

گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره مــــاند

دور باد از خرمن ایمان عــــاشق آفتی

روزهایم را یکایک دیدم و دیـــــــــدن نداشت

کاش بر آیینه بنشیند غبار حســـــــــرتی

بس‌که دامان بهاران گل به گل پژمرده شــد

باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتــی

من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تـــــــــو

آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتــــی

 

فاضل نظری

 

روزگاری که جنون رونق بازارم بود

عشق اگر با تو بیاید به پرستاری من

شب هجران نکند قصد دل آزاری من

روزگاری که جنون رونق بازارم بود

تو نبودی که بیایی به خریداری من

برگ پاییزی ام و خسته دل از باد خزان

باغبان نیز نیامد پی دلداری من....

 

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو

 هر شب من و دیدار،در این پنجره با تو

 از خستگی روز همین خواب پر از راز

 کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو

 دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

 من یکسره آتش،همه ذرات هوا تو

 پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

 ای هرچه صدا،هرچه صدا،هرچه صدا-تو

 آزادگی و شیفتگی مرز ندارد

 حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

 یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

 دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو

 وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

 یعنی همه جا-تو،همه جا-تو،همه جا-تو

 پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟

 تا شرح دهم،از همه ی خلق چرا تو؟

م.بهمنی

تفهیم اتهام

درین محاکمه تفهیم اتهام ام کن

سپس به بوسه ی کارآمدی تمام ام کن

 

اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام،

تو با سیاست ابروی خویش رام ام کن

 

به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من

بگیر تنگ در آغوش و قتل عام ام کن

 

شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را

به پاس این همه سرگشتگی به نام ام کن

 

شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...

اگر که باب دلت نیستم حرام ام کن

 

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم

تو مرحمت کن و با بوسه ای تمام ام کن

ع. بدیع

در چاله عجب نیست اگر کور افتاد

دل، ماهی خسته‌ای که در تور افتاد

در چاله عجب نیست اگر کور افتاد

 از عشق چه خیر غیر ناکامی دید؟

بر چاک چه جز وصله‌ی ناجور افتاد؟

 از اصل خودش دور شد و بالا رفت

این بود که فواره‌ی مغرور افتاد

 بسیار به غیر او دلم شد نزدیک

تا از غم عشق او کمی دور افتاد

 بسیار به صخره‌ها سرش را دریا

کوبید بیفتد از سرش شور، افتاد؟

 من با غم او از خود او دوست‌ترم

او با غم من از خود من دور افتاد!

 با اینهمه راضی‌ست نشابوری که

از چنگ مغول به چنگ تیمور افتاد

مژگان عباسلو

شب های بی رحم رفتن تو...

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاد در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچه هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله و دوری عشق

و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست

 

وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد

وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست 

ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست 

در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست 

بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست 

عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست

وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد

پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست

هرجا که دلت میخواهد برو…

هی فلانی!
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
 هرجا که دلت میخواهد برو…
 فقط آرزو میکنم
 وقتی دوباره هوای من به سرت زد، آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری…
 و اما من…
 بر نمیگردم که هیچ!
 عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
 که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!

  • hamneshin

    hamneshin

    • ۱۳۹۲/۰۴/۲۸ - ۰۳:۰۱:۲۵

    یک شب از دفتر عمرم صفحاتی خواندم .

    یک شب از دفتر عمرم صفحاتی خواندم .

    چون به نام تو رسیدم لحظاتی ماندم .

    همه دفتر عمرم ورقی بیش نبود .

    همه ی آن ورق حسرت دیدار تو بود...[:S003:]

    پاسخ مدیر (hamneshin62 ):   ممنون.لطف داری.