سیب

نوشته شده توسط:sedanema (نامشخص) | ۰ دیدگاه

من به تو خندیدم 
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 
پدرم از پی تو تند دویـــــــــد...
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه 
پدر پیر من است.
من به تو خندیدم 
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و...
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 
دل من گفت: برو 
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را…. 
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام 
حیرت و بغض تو تکرار کنان 
می دهد آزارم ...
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم!!!
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت.


فروغ فرخزاد

 

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...