انتظار…

نوشته شده توسط:سید مصطفی میرسیدی نوری | ۰ دیدگاه

انتظار…

در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:

چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم.

بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد.

و گفت:

دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان...

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...